جدول جو
جدول جو

معنی عنان کش - جستجوی لغت در جدول جو

عنان کش
(بَخْیَ / یِ)
آنکه عنان سوار را بکشد. (آنندراج). که عنان کشد. که عنان اسب کشیده دارد ایستادن را:
معجز عنان کش سخن توست اگرچه دهر
با هر فسرده ای به وفا همرکاب شد.
خاقانی.
، آهسته به راه رونده، سخن به تأمل گوینده. (آنندراج) ، که عنان از دست سوار بکشد. که عنان بستاند از دست سوار. سرکش. (ناظم الاطباء).
- عنان کش شدن، آهسته براه رفتن. (ناظم الاطباء).
- ، در کارها تأمل کردن و بتأنی کار کردن. (ناظم الاطباء).
- عنان کش کردن، کشیدن عنان به قصد ایستادن. توقف کردن.
- عنان کش نکردن، توقف نکردن. درنگ نکردن: چون از آنجا کوچ کردند تا به کنار کش عنان کش نکردند. (تاریخ جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
عنان کش
آهسته رو آن که عنان سوار را کشد
تصویری از عنان کش
تصویر عنان کش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمان کش
تصویر کمان کش
کمان کشنده، کمان دار، تیرانداز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنان که
تصویر چنان که
به طوری که، آن سان که، آن طورکه مانند آن که، چون آن که
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنان کشیدن
تصویر عنان کشیدن
زمام مرکب را کشیدن و او را از حرکت بازداشتن، کنایه از بازایستادن، توقف کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نانکش
تصویر نانکش
بنه، بار درخت بنه، بطم، حبه الخضرا
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دَ)
زمام مرکب را کشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، تاختن. راندن بسویی. روی آوردن:
به هومان بفرمود کاندرشتاب
عنان را بکش تا لب رود آب.
فردوسی.
کنون سوی تو کردند اختیارت
از آن سو کش که میخواهی عنانت.
ناصرخسرو.
، توقف کردن. بازایستادن. روی تافتن. بازآمدن. متوقف شدن. درنگ کردن. دست برداشتن. خودداری کردن:
هر آن کس که او تخت و تاج تو دید
عنان از بزرگی بباید کشید.
فردوسی.
لختی عنان بکش ز پی این جهان متاز
زیرا که تاختن ز پی این جهان عناست.
ناصرخسرو.
دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود
صبر پی گم کرد چون همدست دستانت نبود.
خاقانی.
چون خواهش یکدگر شنیدند
از کینه کشی عنان کشیدند.
نظامی.
، متوقف ساختن. بازایستاندن از حرکت:
عنان کش دوان اسب اندیشه را
که درره خسکهاست این بیشه را.
نظامی.
، در اختیار داشتن. مسلط بودن. زمام به دست داشتن: عنان یکران عبارت کشیده دار. (سندبادنامه ص 67).
- عنان خود یا نفس را کشیدن، کنایه از کف نفس کردن است. (فرهنگ فارسی معین) :
عنان نفس کشیدن جهاد مردانست
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفانست.
صائب
لغت نامه دهخدا
(نِ کَ / کِ)
مخرط. (مهذب الاسماء). در کفشگری: مخط. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از عنان کشیدن که بمعنی به درنگ و تأنی رفتن و آهسته و نرم راندن است:
عنان کشیده رو ای پادشاه کشورحسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(کِ)
ون باشد که آن را حبهالخضرا گویند. (فرهنگ رشیدی). ون، و آن دانه ای است مغزدار که خورند و آن را بن هم گویند و به عربی حبهالخضراء خوانند. (برهان قاطع). بار درخت بنه که به تازی حبهالخضراء و به ترکی چاتلانغوش نامند. حب العرعر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ کَ)
رجوع به عنانی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ سَمْ)
که در خفا می کشد. که با پنبه سر می برد:
چرخ نهان کش که پرده ساز خیال است
پردۀ خاقانی آشکار برافکند.
خاقانی.
سرهای گردنان به شکر می برد لبت
کآن لب نهان کش است چو گردون به دوستی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
کماندار و تیرانداز. (ناظم الاطباء). کمان کشنده. کسی که کمان را بکشد و به کار برد. (فرهنگ فارسی معین) :
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار.
رودکی.
ز لشکر کمان کش نبودی چواوی
نه از نامداران چو او جنگجوی.
فردوسی.
کمان کش است بتم با دو گونه تیر بر او
وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ.
فرخی.
پای گریز نیست که گردون کمان کش است
جای فراغ نیست که گیتی مشوش است.
خاقانی.
کله کج کرده می آیی قبای فستقی در بر
کمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد.
خاقانی.
من رستم کمان کشم اندرکمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان.
خاقانی.
به دیدن همایون به بالا بلند
به ابرو کمان کش به گیسو کمند.
نظامی.
آن پنجۀ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی.
سعدی.
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست.
حافظ.
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار
کان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد.
حافظ.
خراش سینۀ نخجیر دل بدرد آورد
کمان کشان همه مغرور ساقی شست اند.
رضی دانش (از آنندراج).
- کمان کشان قضا، تیراندازان سرنوشت. کمانداران قدر. به کنایه آنان که مقدّر سرنوشت بشر هستند:
از کمین کمان کشان قضا
در حصاررضا گریخته ام.
خاقانی.
- کمان کش کردن مشت، مشت را تا بناگوش عقب بردن چنانکه هنگام کشیدن کمان وانداختن تیر:
کمانکش کرد مشتی تا بناگوش
چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش
نظامی.
- ابروی کمان کش، ابروی مانند کمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 405 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کِ)
کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد: و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم... نداشت و خمیازه و کمان کش ننمود. (تذکرهالائمۀ مجلسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَخْ یَ / یِ)
که عنان زند. که لگام و دهانه زند، که رام و مطیع کند. که به اطاعت درآورد. که تسلیم کند:
کرشمه کردنی بر دل عنان زن
خمارآلوده چشمی کاروان زن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عِ وَ)
کنایه از سوارکار و ماهر در سواری است: شیخ ما گفت روزی همه عنان وران بر سر کوی بایزید رسیدند. (اسرارالتوحید ص 240)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
سنان کشیده. سنان دراز:
دیوان میغرنگ سنان کش چو آفتاب
کز نوک نیزه شان سر کیوان زبان کشید.
خاقانی.
، نیزه که سنان بر آن تعبیه کرده باشند. (آنندراج) :
گویند که بود تیر آرش
چون نیزۀ عادیان سنان کش.
نظامی.
سنان کش یکی نیزۀ سی ارش
به آب جگر یافته پرورش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از عصا کش
تصویر عصا کش
آنکه با گرفتن عصای نا بینا او را راهبری کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نانکش
تصویر نانکش
حبه الخضرا را گویندکه باردرخت بنه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمان کش
تصویر کمان کش
کسی که کمان را بکشد و بکار برد: (خراش سینه نخجیر دل بدرد آورد کمانکشان همه مغرور ساقی شست اند)، (رضی دانش)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنان کشیدن
تصویر عنان کشیدن
زمام مرکب را کشیدن یا عنان خود را کشیدن، کف نفس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنان کش شدن
تصویر عنان کش شدن
لگام سست کردن و تاختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنان که
تصویر چنان که
((چِ یا چُ کِ))
به طوری که، بدانسان که. آن طوری که
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنان کشیدن
تصویر عنان کشیدن
((~. کِ دَ))
باز ایستادن، توقف کردن
فرهنگ فارسی معین
کسی که دندان می کشددندان کش سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی